دل نوشته های یک مرد تنها
دل نوشته های یک مرد تنها

دل نوشته های یک مرد تنها

فرمیسک (اشک)

تنهایی

تنهایم

تنها تر از همیشه

تنها تر از گرگ سرگردانی که صدای زوزه اش گوش کل دنیا را نجوا می دهد

تنها تر از تنها

تنها تر از خدا

می خواهم ببارم

می خواهم بنالم

بنالم از این تنهایی

هیچ کس برایت دل نمی سوزاند

هیچ کس با یاد تو نمی خوابد

هیچ کس به تو اهمیت نمی دهد

هیچ کس برای تو نیست

هیچ کس دوستت ندارد

هیچ کس بیادت نیست

هیچ کس کنارت نیست

حتی آنکه می گوید بیادتم

"من" میگویم که بیادت نیست

همه خود را از دیگری بیشتر دوست دارند

اصلا دوست داشتنی وجود ندارد

دوست داشتن یک دروغ است

یک دروغ زیبا

واژه ای که خدا بهانه کرده است که دل زخمی ما را با آن شفا دهد

دروغی که زندگی ما را فرا گرفته است

و با ما زندگی می کند

اما حتی زندگی من با این دروغ سازگار نیست

زندگی من خالی از دوست داشتن و پر از تنهاییست




خدا رسیدگی کن

همیشه وقتایی که کلاس اندیشه و معارف شروع میشه

حرف از تعادل و تعامل جهان هستی است

حرف از علت و معلول

اما چرا این تعاملی که میگن در من نیست!؟؟

چرا علتی برای بدبختی هام نیست!؟؟

از سرما بی حس شدم اما دارم می سوزم

فریاد میزنم با تمام وجود اما کسی صدایی نمی شنود

اشک میریزم اما کسی نمی بیند

چرا کسی صدای شکسته شدن غرورم را که هر روز تکرار می شود را نمی شنود؟؟

دارم نفس می کشم اما همیشه خفه ام

آخه استاد!!

چه تعاملی در من می بینی؟؟

چه علتی دارد این حالم؟؟

خیلی راحت در جواب می گویی حرف نزن، کفر است، شرک است

جهان کامل است، انسان کامل است

پس حتما من انسان نیستم

من انسان نسیتم؟؟؟؟

می بینی که

دست و پا دارم، حرف میزنم، دل دارم

خــــــــــــــــــــــــــــدا!!!!

یه سری به بخش تولیدی کارخانه ات بزن

انگار یکی از بنده هات همه تیک هاش رو کامل نخورده!!!

کوچه

ڪوچـﮧ ﮮ شهر دلــم، از صــــداﮮ پــــــاﮮ ﭠـــ ــــو 

خالیــﮧ، نقــــــش ســبــــز، خاطــــــره از روزاﮮ دور

عابــــ ــــر ایــــن ڪوچـــــ ـــــــه ﮮ خیالیــــــــ ــــﮧ

ﭠـو شب ڪوچــﮧ ﮮ دل دیگــﮧ مـــــهـﭡـاب نمیـــــاد

ﭠـوﮮ هجلــﮧ ﮮ چشام عــــروس خـــ ـــواب نمیـــاد

ڪوچــﮧ ﮮ شهر دلم بـ ﭠـــــو ڪوچـــﮧ ﮮ غمـــﮧ

هــمــﮧ روزاش ابریــﮧ روز آفـﭡـابیـــ ــش کمــــ ــــــﮧ

غم ﭠـنهایـ داره ڪوچــﮧ ﮮ دل بـــــــــدون ﭠـــــــــو 

همــﮧ شعر دفـﭡـر من مال ﭠـــو براﮮ ﭠـــــ ــــــــــــو

ﭠـوﮮ دسـﭡـاﮮ ﭠـو داره غربـﭟ دسـﭡـاﮮ مــــــــــــن

یاد قصــﮧ هاﮮ ﭠـو مونس لحظـﮧ هاﮮ ﭠــــــــــــ ــــو

ﭠـو شب ڪوچــﮧ ﮮ دل دیگــﮧ مهـﭡــــــاب نــمیــ ـاد

ﭠـوی هجلــﮧ ﮮ چشام عروس خواب نمیـــــــ ــــــاد

ڪوچــﮧ ﮮ شهر دلم بـ ﭠـو ڪوچــﮧ ﮮ غمــــــــﮧ

همــﮧ روزاش ابریــﮧ روز آفـﭡـابیــــش ڪمـــــــــــــﮧ

ڪوچـﮧ ﮮ شهر دلم از صـــداﮮ پاﮮ ﭠـــــ ـــــــــــو

خالیــﮧ، نقش ســــبز، خاطـــــــــ ـــره از روزاﮮ دور

عابــــــــر ایــــــــ ـن ڪوچـــ ــــــﮧ ﮮ خیالیـــــ ـــﮧ

 

کوچــــــــــــــــه از

فریـــــ ــــدون فـــــ ـــــــروغــــ ـــــــــــی

 

دلم گرفته

این روزا اصلا حال خوشی ندارم

کلا خرابم

نمیدونم چرا این روزا حال و هوای دلم انقدر بارونیه

البته بارونی بود

اما بارونی تر شده

انگار خدا همه ر؏د و برقاش رو، رو سر من خراب کرده

حالم از این حالم بهم میخوره

دورم شلوغه اما از همه روزای بی کسیم بیشتر احساس تنهایی می کنم

چه حال وهوای حال به هم زنی دارم

خودمم موندم

در حسرت پرواز موندم در حسرت این بغض نا متناهی

دیگه از این یکنواختی، از این اسارت، از این نفسهای سردی که کل بدنم رو میسوزونه خسته شدم

کاش می شد ببارم

فرقی نمیکرد تگرگ بشم یا باران

فرقی نمی کرد نم نم ببارم یا پریشان

فقط دلم میخواد ببارم



تــب و لــــرز

ســرما خورده ام بــ ــد جور

نفسهایم داغتــر از همیشه

امـا چشــــمانم ســــ ــــرد

انــگار یـــــ ـخ بستــــــه اند

انگار در این گرمــ ــای سوزنده یـــ ــــخ بسته ام

چشمانــــــم چــون آهن گــــــــداخته ســـ ـــــرخ شده

گویی خدایم راه جهنم را بهم نشون داده و از دور مناظره میکنم

خنده بر لب دارم اما چشمانم اشکهای همیشگی اش را در آغوش دارد

نمیــــــــدانم خوشـــــ ـــحــال باشــــــــــم یا نــــاراحــــ ــــــت

در ایــــ ــــن دو راهـــــ ـــــــی گیــــــــر کــــــــرده ام

نــمی دانم

نمــــی دانم از تجدید خاطراتی خوش، اما تکرار نشدنیم خوشحال باشم یا ناراحت!!

خدایــا، چگونه این گونه است؟؟

مــــــ ــــن، تـــــــ ـــــــو نیستم

مـ ـــــــن بلــــد نیستم تو باشم

تو تنهایی و تنها دوستی اما نمیدانم من تا کی توانش را دارم...

بــــــ ــ ــاران

باز بــــــ ــ ــــــــــاران

باز تنــــها تو خــــیابان

باز یه جفت هندزفری

باز اشــــــــ ـــــــــک

باز بغــــــــــ ـــــــــض

باز حــــــــــ ـــــــــرص

باز صدای نفسی خستـه

باز شب در ؏مق سیــاهـــی

باز صدای رد پای سایه های من

باز ســــ   ــــایه هــــای شــــــب

باز ناله هـای این بغض نشکســــــته

انگار تمامی ندارد این حـ ـــــــــــــــس

تمامی ندارد صدای خرناس نفسهایی که گوشهایم را به تمسخر می کشد

 

ادامه مطلب ...

غفلت

غفلت کردم

چند روزی غفلت کردم

اما بدان م؏نی نیست که دردهایم تنهایم گذاشته اند

آنها همیشه با من هستند

همانند تنهایی

همانند بغض

همانند حسرت

همانند حرص

دردهایی که از سرمای همیشه ﺸ؏له ور وجودم چشمه میگیرند

تنهایی که مرا در سکوتم خفه کرده

بغضی که از نابرابری دنیایم میکشم

حسرتی از نداشته هایم دارم

حرسی که از دست دادن فرصت هایم میخورم


گــــ ــرگی خستـــــ ــ ــــه

در عمق شب فرو میروم  و نفسم را در میان زوزه های باد اسیر میکنم

بدن بی جانم را بر دانه های بی مروت برف غسل میدهم

این مـــ ـــنم..

گرگی خــــ ـــــسته..

گرگی که تک و تنها پاره ای از روح خود را می جوم

گرگی برای رهایی از درد بغض گلویم را چنگال میکشم

کاش می شد بفهمم چرا همه از من گریزانند!!

فقط یک نفر پیدا نمی شود که میان خشم چشمانم حس التماس را بیابد؟؟

آیا دستی پیدا میشود که بدن سرد و بی جانم را تسلی دهد؟؟

همیشه در بلندای وجودم حس میکنم کسی خواهد آمد

اما همه اش یک خیال است و بس

یک خیال غریبانه که تنهاییم را هر دم به تمسخر می کشد

پس زوزه می کشم

با تمام وجود زوزه میکشم

اما تنها نوایی که به گوشم می رسد انعکاس زوزه های دلخراش خودم است

پس باید رفت

باید رفت

باید مرد