دل نوشته های یک مرد تنها
دل نوشته های یک مرد تنها

دل نوشته های یک مرد تنها

فرمیسک (اشک)

تحقیر

آخ

تو دنیا کسی هست اندازه ی من تحقیر بشه؟

بزرگ و کوچک مثل یه آشغال میبینند منو

به هر دری که میزنم در به روم باز میشه اما

اما تا میخوام برم تو در محکم به روم بسته میشه

گه گاهی هم چند تا تف به روم پرت میشه

آخه خدا مگه من چیز زیادی خواستم ازشون؟

مگه چیز زیادی ازت خواستم؟

تنها درد من اینه که تنهام

بی کسم

نه آغوش گرم میخوام و نه قربون صدقه

فقط محتاج یه زرره توجهم

محتاج یه کم آرامش

خدا تحقیر آدم رو به جاهای کثیفی میکشونه

فردا نگی این همه کثافت چیه وصله ت شده

یا همت کن یا تو هم درو ببند و خوردمون کن

هر چند که از تخصصت آگاهم...

بد جور تنهام

باز مثل قدیم حبس در اتاقم

باز آهنگهای فروغی

نمیدونم چی بنویسم

نمیتونم چیزی بنویسم

حال و احوال دلم نوشتنی نیست

حتی دیدنی هم نیست

فقط خودم میدونم چه مرگمه

اما دوایی برای دردم نیست

گریه هم دیگه آرومم نمیکنه

کارم شده نیشخند زدن به زمین و زمان

دلتنگم

اما کجاست دوای این دلتنگیم

تنهام

اما کجاست دوای این تنهایی

غمگینم

و 

تا ابد غمگین می مونم



داغونم

داغونم

حالم اصلا جای خودش نیست

آخ چقدر امشب دلم هوای 2سیب کرده

آخ چقدر امشب دلم گریه می خواد

آخ چقدر امشب دلم مرگ می خواد

جدیدا قرص اعصاب خوردن رو یاد گرفتم

جدیدا مزه سر دردم رو آرام اما مداوم می چشم

جدیدا بدجور پرخاشگر شدم

ای کاش می شد خلا مغزم را جوری پر کنم

ای کاش پلهای پشت سرم رو خراب نمیکردند

ای کاش خدا ....

هــــــ ــــــ ــــــه به خود بخت برگشته ام نیشخند میزنم

از اون نیشخندها که ازش متنفرم

از اون نیشخندها که تا میدیدم یه چیزی رو خورد میکردم

از اون نیشخندها که بارها و بارها بر خدا میزدم

خدا جون خیلی اذیتت میکنم اما تو بیشتر اذیتم کردی

خدا جون خیلی پشتت رو خالی می کنم اما تو اصلا پشتم رو نگرفتی

خدا جون خیلی دوست دارم اما دوسم نداری

میدانم چرا این همه بلا رو سرم میاری

میدانم چون میدانی و میشناسی خود واقعی من رو

میدانم چون فرو در اوج لجنم


سکوت

از سکوت بیزارم

انگار که گویی در گوشم فریاد میزنند

هیچی نمیشنوم

اما انگار که دارم کر می شوم

از سکوت بیزارم

چون از تنهایی بعد از سکوتی که سالها میماند میترسم

از سکوت بیزارم

چون احساس  تنفر آدها را میشنوم

میشنوم که چگونه در دل با سکوتشان دارند نابودم می کنند

یک نخ دیوانگی

آخ چقدر دلم یک نخ سیگار می خواهد

اما نمی توانم

چقدر دلم برای دود تنگ شده

نفسم یاریم نمی دهد

خدایا..آن همه آدم کجا رفتند

این همه خاطرات نیمه تمام را چگونه هضم کنم

چرا دیگر برای همه اضافی هستم؟؟

حتی برای آنان که روزی جون می دادند برایم

چرا دیگر دیدنی نیستم؟؟

چرا به جای نصیحت کردن نصیحتم می کنند؟؟

این من نیستم

یعنی من این نیست

اما اینگونه شده ام

دیوانه که نیستم اما دیوانه ام

چقدر دلم گریه میخواهد

اما مگر اشکهایم اجازه میدهند تا گریه کنم

خدایا من کوله بارم را بسته ام

تو فقط همت کن