در عمق شب فرو میروم و نفسم را در میان زوزه های باد اسیر میکنم
بدن بی جانم را بر دانه های بی مروت برف غسل میدهم
این مـــ ـــنم..
گرگی خــــ ـــــسته..
گرگی که تک و تنها پاره ای از روح خود را می جوم
گرگی برای رهایی از درد بغض گلویم را چنگال میکشم
کاش می شد بفهمم چرا همه از من گریزانند!!
فقط یک نفر پیدا نمی شود که میان خشم چشمانم حس التماس را بیابد؟؟
آیا دستی پیدا میشود که بدن سرد و بی جانم را تسلی دهد؟؟
همیشه در بلندای وجودم حس میکنم کسی خواهد آمد
اما همه اش یک خیال است و بس
یک خیال غریبانه که تنهاییم را هر دم به تمسخر می کشد
پس زوزه می کشم
با تمام وجود زوزه میکشم
اما تنها نوایی که به گوشم می رسد انعکاس زوزه های دلخراش خودم است
پس باید رفت
باید رفت
باید مرد
انسان باش نه انسان نما چون انسان بودن سخت است
حیوانات گاهی شرف دارنند به انسانهای انسانما وفادارنند به
ادمها . کاش انسانها کمی از حیوانات درس میگرفتند.
عالی بود.ممنون
ممنون داداش مثل همیشه سخنانت شکیبا
که به راستی گرگان به بعضی آدماها شرف دارند
دمت گرم داداشی