دل نوشته های یک مرد تنها
دل نوشته های یک مرد تنها

دل نوشته های یک مرد تنها

فرمیسک (اشک)

بی خوابـــ ـــی

وای خـ ـدا تا کی باید بیـــ ـدار میماندم

از لـــــ ـــای پـرده می توانستم پرتو نور سپیده دم را مناظره کنم

چیزی به صبح نمانده بود

ساعت هشت کلاس داشتم و فقط یک ساعت و نیم برای خواب فرصت باقی مانده بود

خدایـــــــ ـــــ ــــــــا!!

بایــ ـــد میخوابیدم؟؟

یا بیدار می مانــدم؟؟

آیا اگر سر بر بالش بگــذارم میتوانم بعد از اندکی بیداری را به در آغوش بگیرم؟؟

در همین افکار بودم کــه چشمانم بــستـ ـ ــه شــ ـ ـــ ــد

دوباره چشــ ــــمانم را باز کردم، دقیــ ــقا ساعــــت هشــــت بود

پلکهایم همچون قایقی به گل نشتـســه چشمانم را در آغوش گرفته بود

هر ثانیه یک بار پلک میزدم، حتی به زور از حــس شیرین خوابم دست کشیدم

طبق معمول نگاهی به آیینه انداختم و لباسی چروکیــده به تن کردم و راهی شدم

حــــتی دســــت و صـ ـــورتم را بــا آب صبحگاهــ ــی آشـــ ـــنا نــنمودم 

ساعت هشــ ــــت و نیم بود که به کـــــ ـــلاس همیشه بــ ــی روح قدم نهادم

مــثـــل همیشــ ـه یک غ کنـــــار اســمــــم بــــــود

نـــــ ــه میتوانستم چرت بزنم نه ایکه به چشمانم را بر تخته مسلط کنــــ ــــــم

حتـ ـی نـــــ ــــــای نفــس کشیــــــدن نــداشتــــم

چنـ ـــد بـــــ ــــاری از ناتوانی خودکار بیکم از دستانم رها شده و کف آرایی کرد

حتـــی نـــــ ــــــای بلــــند کردنــــش هم نداشــتم

بـــــرای گــذرانـــدن وقت، "شام مهتاب" زمزمه میکردم و رویا پردازی می نمودم

استــاد در حــ ــ ـال تــــــحلیــ ــل درســ ــــش بــود

مــــــن در حـ ـــ ـال تحلیل رویاهام، که مـــــ ـــــرگ بهتر اســـت یا ابـــــدیت؟؟

تا اینکـه صـــــــ دای خسته نباشید بر لب همه پیچید

انگـــــار دوســ ــتان موج مکزیکی زدند،یکی پس از دیگری استاد خسته نباشـید

همه کلاس را به حال خود گذاشتنــــــد

اندکی در ســکوت کــــــلاس زمزمه کردم

چقد دلم در این هوای سرد چای میخواست

اما دیر بود باید به کلاس دیگرم می رســــیدم

زمان گـذشت و گذشــــت تا وقــت نهــــار رسید

می دیــدم همـه به سمت سلف حمـــله برده اند

اما من به لطف آقای معاون نمی توانستم غذا بگیرم

رفتم همبرگـری گرفتــم، اه چــه مزه ی عجیب غــریبی

چقدر سرد، چقدر تلـخ، چقدر دلـخراش بود مزه کردنــش

با گله و گلایه کوفت کــــردم و راهــــی ماتمــ ــــکده شـدم

چشمانم تازه به یاد آورده بودند که نای پلک زدن را دیگر نــدارد

انقدر بی حال بودم که به زور پوتینهایم را درآوردم و زمین گیر شدم

بــاز تاریکی، بــــاز درد، باز بغض، باز گور کردن حس غریب خوشــحالی

حتی در خواب هم انگار چشمان همیشه خسته ام از بیخوابی رنج می برند

در حال تاخت و تاز با خوابم بودم و نیمی از روزم را در غفلت به سر بردم

پلکهایم دیگر بهم توجهی نمیکردند و به میل خود بسته می شدند

با هزار و یک خمیازه ی پیـاپی آشی پختم و نوش کوفتم کــردم

با کمال تعجب شروع کردم درس خواندن، انگار این من نیستم

پنج دقیقه خواندم،باز پلکهام برایم شاخ و شانه می کشیدند

وای خـــــ ـدا منشا ایــن همه خــــــواب از کــــــجاست؟؟

چرا حتــــی در خــواب هم احســاس بی خوابی میکنم؟؟

این بی خوابی کی از تسخیر من دست خواهد کشید؟؟

نمیدانم، گرچه بیداریم را بی هـــــدف به ســـر میـبرم

اما بیداری حتی در غفلت را به خواب ترجیع میدهــــم

دیگر نمیخواهم بخوابم،بی خوابی را چنگال میکشـم

و حس سرد درد سرم را به آرامش نوازش میکنــــم

چون این درد حق من است،جزای بی هدف بودنـم

ایــــن بــــی خــــوابــــی حــــق مــــن اســــت


نظرات 1 + ارسال نظر
omran پنج‌شنبه 30 آبان 1392 ساعت 11:51

liiiike dadash

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد