دل نوشته های یک مرد تنها
دل نوشته های یک مرد تنها

دل نوشته های یک مرد تنها

فرمیسک (اشک)

بغــــ ــض

با همون حس سرمای یکنوانخت همیشگی اتاقم، چشمانم را گشودم

نگاهی به بالشم انداختم

خیــــ ــــس عرق بود

با تعجب زمزمه کردم که: خـــ ـــدا مگه ممکنه ادم تو سرما هم عرق کنه!!

پتو را باز دور خودم پیچیدم و در خود غرق شدم

آری دلیل خیس شدن بالشم کابوس های شبانه ای بود که مداوم تکرار میشد

کابوسهایی که هیچ کدوم را به یاد نمی آورم اما یقین دارم که روحم را زجر میدهند هر شب

بار دیگر از خواب چشم گشودم

به سمت آیینه رفتم و باز به ریش اصلاح نشده ام خیره شدم

نگاهی به موهای فر مزخرفم کردم و دستی پشت سرم کشیدم

گویی که میخواهم خودم را گول بزنم که دیگری دارد نوازشم میکند

وای خدا...

باز یه دسته از موهای پشت سرم تغییر جهت داده بودند و قافله را گم کرده بودند

هر کاری کردم موهایم صاف نشد

نگاهی به گوشه ی تختم انداختم که قیچی نمایان بود 

 انگار دارد مسخره ام میکند و بهم می خندد

قیچی را دستم گرفتم و خواستم ببرم که گفتم مسخره کردن شلختگی موهام بهتر از کچلی سرم است

بیخیال شدم و به سمت دانشگاه راه افتادم

موهای شلـــ ـــخته

یه عالمه ریــــــ ــــــش

لباس چروکیــــــــ ـــــــــده

دیگر دلیل نگاه های مرموز دخترایی که یک زمان محل سگ هم بهشون نمی انداختم را فهمیدم

حالم از حال خودم به هم میــــــخورد

تا کــــــ ــــــــــــی نا امیدی؟؟

تا کـــ ـــــی افسردگی؟؟

تا کـ ـی بی هدف به سر بــــــردن؟؟

گوشه ای از سالن بر دیوار لم داده بــودم

پاهام انقدر سنگین بود که احساس میکردم دیوار رو بر دوشم نگه داشته ام

ساعاتی بی حرکت ایستاده بودم

چشمانم تار شده بود

اما پرده گوشم انگار میخواست پاره شود

صداهای عجیبی میومد

صدای پچ پچ دختران هوس پرست، صدای پز دادن مردان نامرد

صدای خنده بلند دختران زشتی که احساس میکردند مثل ماهند

صدای تذکر دادن مسئول حراستی که از همه ادمهای آنجا چشم چرانتر بود

صدای تق تق پاشنه های دختران کوته قدی که احساس بلندی میکردند

و صدای گوش خراش وجدان خودم که فریاد میزد یا برو جلو یا بمیر

ساعت دو شد و روانه ی کلاس شدم

آنقدر گرفتار زجه های دلم بودم که اصلا متوجه ی گذر زمان نشده بودم

احساس کردم یکی داره صدام میزنه

بعد صدا ها زیاد شد

به خودم که اومد فهمیدم که استاد حظور غیاب میکرد

انقدر دیر جواب دادم که غیبت بر روی اسم نحسم گذاشته بود که طبق معمول اصلاح کرد

روانه ی ماتمکده شدم

و سیگار نصفه و نیمه ای که تو جیب کتم بود در آوردم

خواستم بکشم که یه دختره هم کلاسیم از کنارم رد شد گفت اه اه

به یه فکر عمیق فرو رفتم

در خودم اندیشیدم و دهنم رو مزه کردم

چه بوی گندی میداد

وای حالا اگه اونم میکشیدم چی میشدم

سیگارو رو دستانم تا جایی که تونستم لگدمال کردم وانداختم تو جدول

راهی ماتمکده شدم

با حسی تنفر آمیز از خودم دراز کشیدم کف اتــــــــاق

انگار سقف دور ســـــرم چرخ و فلــــــک شده بــــــــــود

اندی خوابیدم و چشمانم را به سوی بیداری کشیــدم

آسمــــ ــــون خورشـــــ ـید رو شـــــوهر داده بــــــــــــود

سیبزمینی که یک هفته زیر تخت مانده بود را بیرون کشیدم و پاک کردم

تو این یکی کار دیگه هنر داشتم

چون هرچی بخورم ازش سیر نمیشم و از چشام در نمیره

اینبار شامی گرم و دلچسب نوش جان کردم

تو فکر بدبختیای فردام بودم که صدایی تق تق از پشت در آمد

مهمون اومد واسم

اما نه برای همنشینی با من

بلکه برای همنشینی با یار همیشگیم (قلیان)

کشیدند و کشیدند تا ...

تا اینکه گلوم پر بغض شد

خدا کــــــــو؟؟؟

کو اون رفیق با مرامی که همه ش تو خواب های ندیده ام بهم وعده میدادی؟؟

کــ ــو؟؟

کــــ ــجاست؟؟

در بغضی عمیق فرو رفتــــم

دلم میخواســت گریه کنــــــم

دلم میخواست تا خدا گریه کنم

اما نـــــــــــــــــ ـــــــــــــــگه داشتم

بغضی آنقدر عمیق که تا صبح دهها بار خودم رو دار زدم

و با همون بغض شروع کردم نوشتن

اما انگار اشکهای همیشه غریب آشنام هم به مهمانیم آمد

در خلوت خود با اشکهام گل گفتیم و شنیدم

تل اینکه دستهام با التماس بهم میگفت

بســـــ ـــه

بســـــه

لطفا دیگه ننویس...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد