دل نوشته های یک مرد تنها
دل نوشته های یک مرد تنها

دل نوشته های یک مرد تنها

فرمیسک (اشک)

درد

شب قبل همانند یک مار خسته که اسیر سرمای وجود خود شــده، در خودم حلقه کرده و در

دنجی از چهارچوب ماتمکده بر کف موکت سرد و بی جان بدن سرد و ناتوانم را  تکیه داد بودم

و مدام به فردایی که مثل دیروزم بود فکر میکردم.

پاهایم یــــخ زده بود، سوز عجیبی تو اتــاق پیچیده بود.

دستان بی رمقم را به سمت شوفاژی که در هفته دو روز درست حسابی کار میکرد کشیدم 

تو دلم خدا خدا میکردم که کار نکنه، بلکه امیدورا باشم که هنوز زره ای گرما تو وجودم 

باقی مانده و سردی بدنم از سردی ماتمکده ام است. اما..

با کمال تعجب کار میکرد، یه کم خودم رو به کنار شوفاژ کشیدم و در خود حلقه بستم

اما انگار بیشتر سردم میشد

چشمانم را آرام بستم بلکه در این سرمای عجیب وجودم به خواب فرو روم، خوابی عمیق

زورم را زدم اما هرچه کردم تنوانستم بر سرما غلبه کنم

بلند شدم و مثل دیوانه ها دور اتاق قدم میزدم     در حال پیاده روی در بیابان وجودم بود که با صدای تق تق در اتاق به خودم آمدم و با نوای

یخسته گفتم بفرما

 هم خوابگاهیم بود

یک پسر لاغر اما از من زنده تر و شادتر

نشستیم و از تلخی ها و خوشی های گذشته گفتیم

خوشـ ــــ ــــــ ـــــی!!

هــ ـــ ــــــ ــــــ ــه

چـــ ــــــ ـــه واژه ی غریبــی..

تــ ــ ــــا دیر وقت شنیدیم و گفتیم.

وای انگار خدا ازش خواسته بود بیاد پیش من، انگار نداها و فریاد های دلم را شنیده بود

متوجه گذر زمان نشدم 

تا به خودم امدم دیدم چند ساعت و اندی از نصفه شب گذشته

خواب را کاملا میتوانستم تو چشمان آن پسر حس کنم

یک حس آشنا اما دست نیافتنی

روانه اش کردم و با حس دلتنگی همیشگیم روی تختم دراز کشیدم 

همــه چیز تاریــــک شــــــــــــد.

در تاریکــی مطلــــــق وجــــــــودم خفـتــه بودم که باز صــدای در آمــد

پیــــــــش خودم گفتــــم حتما آن پســــــــرک چیــــزی جــا گــذاشتــه

خواستم بگویم بفرما، اما با  آهی خسته به زور توانستم بگم همم..

در باز شد و باز همون پسر بود.

خواستم بگویم چیزی جــــــا گذاشته ای، که او به حــــــرف آمد و گفت:

بیدار شو چقدر میخوابی!!

به خودم که آمدم دیدم ساعت دو ظهر شده

همینکه مغزم ویندوزش بالا آمد متوجه درد معده ام که همه ش از خالی بودن نق میزد شدم

یــ ــک درد همیشـ ـــگی

یک حــس تلــ ـــخ

از ترس دزدیده شدن وسایلام جرات نداشتم چیزی تو یخچال ماتمکده بذارم.

هرچی داشتم رو تو بالکن کوچکی که یک دیوار بلند جلو روش رو گرفته بود میگذاشتم

پرده در باکــن را کنــار کشــــیدم 

وای خدا من چه احمقی بودم.!!

در بالــکن کــل دیشــب باز بــــود

با پاهای یخ زده ام رفتم رو کاشی سرد و سوزناک بالکن و با صدای بلند شروع کردم به خندیدن

به بدبختیها و بدشانسیهام تا دلم میخواست خندیدم

یک ظرف که پر خورش لوبیا بود برداشتم و گرم کردم و با نون مانده ای که مزه ی خمیر میداد

خوردم و باز مثل مرده ها بر کف اتاق بدنم را تکــــ ــیه دادم

نه به بیخوابی دیروز و نه خواب شدیــــ ــد امروز.

چند ساعتی باز در غفلت و تاریکی به سر بردم و باز چشمانم را گشودم

خورشیدی در آسمان نمانـــ ـــده بــــ ــود

لباس به تن کردم و  راهــی بازار شـــ ـــدم

بازاری که همیشه بوی گــنــد ماهی میــ ــداد

کمی پول از حلقوم دستگاه عابر بانک با کارت بانک نصف شده ای ک با چسب سرپا بود

 کشیدم و چند ورقی کالباس خریدم

باز به اتاق سردم بازگشتم

وای چه تلفیق شاعرانه ای.!!

اتاقی سرد، بدنی سرد، غذایی سرد  و تنها مزه ای که حس میشد فقط درد بود درد

درد..

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد