دل نوشته های یک مرد تنها
دل نوشته های یک مرد تنها

دل نوشته های یک مرد تنها

فرمیسک (اشک)

ســ ـــردمه

عجــــــب روز عجیبـــ ــ ــ ـی!!!

پاســ ــی از صبح گذشته و زمـــان در بیــ ـن صبح و ظهر در حال تاخت و تاز..

چشمانم را گشـ ــودم و با آهـــ ـــی عجیب اما آشنا از درد معده خالیم نالـیدم..

دهــــــانم مزه ش به سیاهـــ ـی گرد سیــ ـگارم بود، همـــانقدر تلــــــخ و بــد مزه..

نه حال دست و صورت شستن داشـ ـتم نه حال خوابیدن، گویی در خلا ذهنم معلق بودم

با چشمان خسته و بی رمق نگاهی به ریـ ـش اصلاح نشده ام انداختم

پالتو را تنم کردم و زدم بیــــرون از اتاق سرد و بـــــ ــ ــــی حس همیــــشگیم

تو خیابون پرسه میزدم، بدن لاغــــر مردنیم رو پاهام سنگیـ ـنی میکرد انگار خیابون داره رو من راه میره

یــه آگهی دیدم با یــه درخواســ ــت مشـ ـــقت بار،اما چاره چیـــ ـ ــست پول میخواســتم و درمانــــــده بــودم

رفتم تو و مثل همیشه با لــبخد ملیــح همیشگیم سلام کردم و با یـــ ـه نیشخند پر از درد پرسیدم:

آقــــ ــــ ــــا اینجا میشه بیکارها رو کاره ای کرد؟؟!

ده هزار و پانصـــ ـد تومان داشتم ده هزارش حروم ثبت نامم شد

یک شغل خفت بـــ ـار نصیــب خودم نمودم و راه افتادم به ســمت دانــشگاه

یه کمی پول مــول تو کارت غــ ـــذام مــونده بود، رفتــم رزرو کنــم غــذای هفــــتــه ام رو

اما هرچی انگشتان همیشه یخ زده ام رو بر دکمه ها میزدم انگار، انگار این صفر ما هیچوقت یک نمیشه

رفتم پیــــش معــاون چاق و چله مون، گفتــــم آقــا چرا من همیشه رو چراغ قرمزم؟؟

چرا مسیر زنــدگی مـ ــ ـــ ـــن لعنتی ســبز نمیـــــ ــ ـشــه؟؟

گفــــت صفــــرهاتو باید هفته قبل یک میکردی، الان هم باید تا یک هفته پشت چراغ قــرمز بمونی

میخواستم بگم حالا نمیشه این هفته رو سبز کرد واسمون؟

پشــیمون شــــدم، انــگار وجدانــ ــم یه لگد محکم بهم زد دردش رو تو تــمام وجــودم حــــس کردم

حتی موهای تنم سیخ شد، بدون خداحافظی برگشتم از در خارج شدم

دلم میخواست به هرچی عالم و آدم فش بــ ــدم، اما انگار وجدانم خجالتی کشید

ســرم رو انداختــم پاییــن و به ســمت ماتــمکده، همــون اتاق سرد و ساکت راه افتادم

یار چهار ساله همیشگیم رو آوردم و تنباکو گذاشتم و انقدر در خــودم دمیدم که احساس میکردم..

احســاس می کردم دود در داخل مغزم در حال تاخــت و تازه

خیلــــی آروم چشامو رو هم گذاشتم و بی حس رو تختم دارز کشیدم گویی که میان آسمان و زمین معلقم...

با حــس ســر درد عجیبـــ ـی بیدار شدم و آهنگ مرد غریب فروغی رو گوش دادم سیری از دل اشکهای بی دلیل

اما پر از معنی چشامو پاک کردم و با چشــ ــمی خسته راهی خیابان شدم پونصدیم رو دادم دوتا تخم مرغ گرفتم

یه سیـ ـگار تو جیب پالتوم داشتــم، در آوردم و بر لبان سردم گذاشتم

آتیـش رو جــلو اوردم و یه کام زدم تا روشــن بشــ ـــ ـه سیکارم

وااااای خدا!! مزه عجیب مزخرفی داشت

تا رمــق داشتــم سیگار رو پرت کردم رو به جلو

چند قدمــکی برداشتــم و بــه ســیگـ ــ ــ ـار رسیــــــدم

بر زانــوهای خشــک شــــده ام خم شدم  و سیگــــار رو برداشتم

نگاه که کردم دیدم اشتباهی از فیلترش آتیش زدم و سر ته گرفته بودم دهنم

چشــام رو بستم و با صدای بلنـد فریاد زدم ای خدااااااااااا،گوشــام ب زنگ خوردن افتاد

اما انــگاری هیچ کس صدام رو نشنیده انگار اصلا فریادی نزدم، اما مطمئنم که گوشام زنگ خورد

با هموم حس غریب شبای ته کشیده م روانه ماتمکده شدم و نیمرویی از جنس ذهر نوش جان کردم

لپ تــاپ درب و داغــونم رو روشــن کردم و با اینتــرنت افتضاح ایرانسـ ـلم شــروع کــردم به نــــ ــوشــ ــتن

و در حال نوشتنم به این می اندیشیدم که....

خودم رو در آغوش بکشم و چشانم رو ببندم

مثل همیشه تو دلم داد بزنم که خدا جون امشبه رو دیگه بند عمرم رو پاره کن....


شنبه 25 مرداد 92



نظرات 1 + ارسال نظر
silvana شنبه 25 آبان 1392 ساعت 22:45 http://fermesk,blogsky.com

kheyli qashange kheylii ziyad

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد